محل تبلیغات شما
قسمت اول.

طبیعتا‌ هیچ‌کس تو یه روز زیبای بهاری که آسمون بعد از باران صاف شده باشه انتظار حادثه شومی رو نداره.اما اون حادثه تو همچین روزی اتفاق افتاد. اون‌روز انگار آب و هوا حالت تکرار نشدنی داشت.هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه همچین حادثه ای برام اتفاق بیوفتهاونم برای دختری مثل من که تا اون روز هرگز دردی سنگین تر از بریدن دستش با یه چاقوی میوه خوریو تجربه نکرده بود.ولی حالا.کل زندگیش تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته بود.چاره ای نبود جز صبر و تحمل و کنار اومدن با شرایط کنونی.همه چیز برام قابل تحمل بود جز ادا و اطفار اطرافیانم.حالم از تمام کسایی که دورم بودن و بهم حس ترحم داشتن بهم میخورد.ولی چاره نبود!!!باید حتی شده به ظاهر هم حضورشونو کنارم حفظ میکردم.

_هی . مریم .!
حواست کجاست ؟!الو!!!دو ساعته دارم دست ت میدم و صدات میکنم چرا هیچی نمیگی؟؟؟
اونقدری غرق افکارم بودم که فراموش کردم کجا هستم.به خودم اومدم و به چهره ی متجب شیدا نگاه کردم.
_جانم !؟
_کجایی؟؟؟اصلا حواست به من نیستا.داری به چیزی فکر میکنی؟؟؟
دوست نداشتم با گفتن حرف راجب افکارم بخواد برام دلسوزی کنه.سرمو بی اختیار اطراف چرخوندم و به سمت نیمکت های مقابل پارک اشاره کردم
_اونجارو ببین .
_ کجا رو؟
_مستقیم رو به روت.یه نفر نشسته رو صندلی.
کیو میگی؟؟؟
_بابا اونطرف پارک , روی صندلی نشسته.
_بزار ببینم.اون پسره منظورته؟
_اره , خودشه.همون که بولیز مشکی تنشه.
_خب.
_حس میکنم ازش خوشم اومده .
شیدا شروع کرد بلند بلند خندیدن.بهش نگاه کردم و گفتم:
_کجاش خنده داره؟؟
در حالی که هنوز خنده از رو لبش محو نشده بود گفت:
_هیچی عزیزم.ولی از تو بعید بود.تو؟؟مریم امیری؟؟عشق در یک نگاه؟؟مگه میشه مگه داریم؟؟
_حالا هرچی پرسیدی چرا فکرم درگیره منم دلیلشو گفتم.
_خیله خب بابا حالا چرا اوقاتتو تلخ میکنی.اصلا هم مشخص نبود که نیخوای بپیچونیااا.بزار ببینمش ی بار دیگه.
با دقت مشغول ور انداز کردن پسر شدنفسمو به آرومی از سینه بیرون دادم.از بودن تو اینجا خسته شده بودم.دلم میخواست هرچی زودتر برمیگشتم به خونه.
_ولی مریم راست میگیا.طرف عجب تیکه ایه.
خودمم تا اون لحظه خوب بهش نگاه نکرده بودم.حالا که دقت میکردم پسر نسبتا جذابی بودبا سرشونه های مردونه و اخمی که روی چهره ش نقش بسته بود.غرور از سر تا پاش میبارید.پوزخندی زدم و گفتم:
_مبارک صاحابشبه ما چی میرسه؟؟؟فقط باید اینارو دید و حسرت خورد.
_یعنی خداییش میشه یه روزی ماهم همچین چیزایی گیرمون بیاد؟؟؟
صحبت های شیدا تموم نشده بود که گوشیه پسره زنگ خورد . فاصله اونقدری نبود که نشه صدای حرف زدنشو با تلفون نشنید.
_جانم؟ باشه,تا نیم ساعت دگ اونجام .
گوشی رو گذاشت تو جیبشو از رو صندلی پاشد , یه دستی به لباسش کشید و راه افتاد .
_میگم راست میگیا مریم , معلوم نیس داره میره پیش کدوم یکی از.
_حالا بیخود پسر مردمو قضاوت نکن.هیچکس اونجوری نیست که ظاهرش نشون میده.
_ای کلک.بدجور تونخش رفتیا.چه ازش طرفداری هم میکنه.
بیشتر از این حوصله ی چرتو پرتای شیدا رو نداشتم
_خیله خب دیگه بسه.پاشو بریم .دستمو بگیراون عصای من رو هم بده .
_چشم .چرا یهو حالا؟؟؟
_خسته شدمباید استراحت کنم.
_باشه.بفرما .شما دستور بده فقط خانوم.
شیدا تنها کسی بود که میدونستم اگرم حرفی میزنه یا کاری انجام میده منظوری ندارهدلش صافه.ولی من زیادی حساس شده بودم رو این موضوع.به چهره ش نگاه کردم.میشد کمی دلخوریو توش دید.
_میدونی چیه شیدا ؟
جانمچی شده !؟؟
_تو هر ثانیه همش دارم به این فکر میکنم که چرا باید اون ماشین بین اینهمه ادمی ک تو این شهر هستن مستقیم ب من میزد؟؟چرا من؟؟؟
_میدونم چقدر برات سخته.ولی عزیزم به چیزای مثبت فکر کن.این اتفاق ممکن بود خیلی بدتر از اینا میبود.ناشکری نکن.لابد خواست خدا بود.
_یعنی خدا میخواست که فلجم کنه تا همه ی موقعیایی که براشون جون کندمو ازم بگیره؟؟؟؟
_نمیدونم.ولی تو خیلی چیزای مثبت دیگه داری. تو این شهر خیلیا ارزو دارن چهره ی تورو داشته باشن , به این فکر کردی؟؟؟یه بار به خاطرش از خدا تشکر کردی؟؟؟چرا به داشته هات فکر نمیکنی؟؟حالا هم که چییزی نشدهمگه دکترا نگفتن بعد از عمل سوم خوب میشی؟؟؟
_تو هم دلت خوشه شیدا. من حتی اگه خوشگل ترین دختر شهر هم باشم.وقتی نتونم رو پاهای خودم راه برم چه فایده ای داره؟؟دکترا هم فقط بلدن امیدواری بدن , بازم یه عمل میکنن مثل دوتا عمل قبلی و فقط به فکر پول خودشونن , اصلا هم مهم نیس براشون که من خوب شم یا نه .
دستشو دراز کرد و روی صورتم کشید.
_من قربون تو بشم که.این چه روحیه ایه که تو داری.نا امید نباش عزیزم . ان شاالله خوب میشی. به چیزای خوب فکر کن به این که خوب میشی و میتونی بهترینارو داشته باشی .میتونی یه بار دیگه به جایگاه قبلیت برسی.
تو چشماش نگاه کردم.با حرفاش دلمو کمی آروم کرد ولی هیچ چیزی نمیتونست حال منو خوب کنه.با کمکش از جام بلند شدم.عصارو زیر کتفم گذاشتم.پام مثل یه تیکه گوشت بی روح کنارم آویزون بود.آهسته آهسته خودمونو به کنار جاده رسوندیم.شیدا به اطرافش نگاه میکرد
_خب دیگه همینجا بمونیم ببینیم میشه ماشین گیر اورد یا نه.
چند دقیقه از ایستادنمون کنار خیابون نگذشته بود که تاکسی سر و کلش پیدا شد .تو وهله ی اول به رانندش نگاه کردم.اکثر ماشینایی که کنارمون میموندن از طول کشیدن سوار شدنمون گلایه میکردن و این حال منو بد میکرد.حتی به خودشون زحمت نمیدادن برای یه لحظه خودشونو جای من تصور کنن.
_اقا دربست؟
بله خانم , بفرمایین سوار شین .
راننده ی مسنی بود.گرد پیری رو تک تک تارای موهاش نشسته بود.با دیدن من لبخندی روی لبش نشست.کاش همه ی راننده ها اینجوری بودن
شیدا دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد , با کمکش سوار ماشین شدم.با این که خونشون چند کوچه از خونه ی ما فاصله داشت ولی باهام تا دم در خونه میومد و بعدش خودش پیاده برمیگشت.
ماشین حرکت کرد.یکم شیشه ماشین رو کشیدم پایین.با باد ملایمی که به صورتم میخورد اروم چشامو بستم , به این فکر میکردم که یعنی میشه واقعا پام خوب شه؟ میشه دوباره بتونم مثل مردم عادی راه برم ؟ میشه بالاخره این عصای کوفتی که دو ساله همه جا به اجبار با من هستش رو دور بندازم؟! حرفای شیدا توی گوشم میپیچید.آخه کدوم آدمی زیبایی ناقصو دوس داره؟؟؟چندتا خاستگارم به خاطر وضعم دیگه سر و کلشون پیدا نشد؟؟؟درد کوچیکی نبود.
با ضربه ی آرومی که به پهلوم خورد به خودم اومدم .
چته دختر ؟ نکنه هنوز داری به اون مرد رویاهات فکر میکنی !
_نه دیوونه . دارم به ماه دیگه فکر میکنم .
_ماه دیگه ؟؟!
_ای بابا تو از من بدتری که ! عمل پام رو میگم .
_آهااا بابا بیخیال دیوونه میشیاا , اینقدر فکر نکن بهش. هرچی خدا بخواد همون میشه !
از این حرفش حرصم گرفت. سرمو برگردوندم و دوباره مشغول تماشای بیرون شدم . متوجه ی حالم شد وگفت:
_مریم ؟؟چرا اینجوری میکنی با خودت قربونت برم؟؟
بدون اینکه چیزی بگم , سرمو ت دادم که بهش بفهمونم چیزی نیست.
بهش حسودیم میشد.میتونست هرجا که دلش خواست بره و هر کاری بخواد بکنه.ولی
من چی ؟ شدم مثل یه پیر زن 80 ساله .
خیلی از کارامو نمیتونم تنها انجام بدم .
همش به کمک نیاز دارم , احساس میکنم تو قفس زندانی ام.
دست شیدا رو رو دستام احساس کردم , _میدونم خیلی سخته مریم. شاید من هیچوقت نتونم خودمو بذارم جای تو و احساس تورو درک کنم ولی همیشه سعی کردم کنارت باشم , نذارم احساس ناتوانی کنی , این نهایت کاریه ک میتونم در حق کسی که جای خواهرمه انجام بدم , اگر کمه ببخش .
برگشتمو گونشو بوسیدم .
_نه عزیز دلم تو که گناهی نداری , شاید من دارم تاوان اشتباهات گذشتمو پس میدم .
راننده که هر ازگاهی از تو ایینه نگاهمون میکرد گفت :
_دخترم , تو این دوره و زمونه همه مشکل دارن , منتهی بعضی ها جسمی بعضی ها روحی بعضی ها هم اقتصادی و خانوادگی' ناراحت نباشتوکل کن به خدا , خودش دردو داده مطمئن باش درمانشم میده .
نگاهش کردم و با ت دادن سر ازش تشکر کردم.باید خودمو جمع و جور میکردم حتی راننده هم دلش به حالم سوخته بود.غرور لعنتی.
ده دقیقه ای تو راه بودیم که بلاخره رسیدیم
_مرسی اقا همینجا پیاده میشیم.
دست کردم تو کیفم که کرایه راننده رو بدم ولی شیدا مانع شد .ابروشو بالا انداخت و اخم کرد
_این چه کاریه مریم , حواسم هست همش تو داری کرایه رو حساب میکنی .
_چه فرقی داره حالا.نه من با این پول گدا میشم نه تو.
دوتاییمون زدیم زیر خنده .
کرایه رو دادم و از راننده هم تشکر کردم.با چره ی مهربونش بهم لبخند زد.از ماشین پیاده شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم.تو طول مسیر کوتاه کوچه تا دروازه تمام وزن بدنمو روی شیدا انداخته بودم
نمیدونم اگر این مشکل واس شیدا پیش میومد منم میتونستم اینقدر بهش کمک کن و براش وقت بذارم ؟
رسیدیم دم در خونه .
_خب دیگه.اینم از خونه.بفرمایین پرنسس خانوم.
_مرسی شیدا جانحسابی زحمتت دادم.ببخشید اگه من زیادی غرغر میکنم.
_دیوونه این چه حرفیه.فقط به حرفام فکر کن.از تو بعیده اینقدر ظعیف باشی.
_اینم به چشم.امر دیگه.
خندید و جلو اومد و پیشونیمو بوسید.
_مراقب خودت باش.
موندمو رفتنشو تماشا کردم.کسی که تو این دوسال هم پام بود هم سنگ صبورم.
کیفمو باز کردم و دسته کلیدم رو ورداشتم و در رو باز کردم .وارد حیاط که شدم مادرم اومد پیشوازم.
_سلام , چقدر دیر کردی .!
_سلام رفته بودم پارک مامان , یکمم با شیدا قدم زدیم .
دستمو گرفت و کمک کرد به داخل خونه بریم.
_باشه دخترم , سعی کن زیاد به پات فشار نیاری , ماه بعد عمل داریا.
_فشار کجا بود.همش تلپم رو بنده خدا شیدا.تازه کلی هم باید غرغرامو تحمل کنه.
_خدا شیدا رو هم حفظ کنه , هرچی میخواد خدا بهش بده , اون دختر هم از کار و زندگیش میزنه که با تو بیاد بیرون .
_مقصر تویی دیگه مامانچقدر بهت گفتم یه خواهری برادری چیزی دنیا بیار.اگه ی کم به بابا فشار میاوردی اینجوری نمیشد.منم که شدم تک دختر خونه و عزیز دردونه.
_خیله خب آتیش نسوزون ببینم.برو لباستو عوض کن تا من یه چیزی درست کنم دوتایی بخوریم.بجنب.
خندیدمو با گفتن چشم به طرف اتاقم قدم برداشتم.
همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر داشته باشم که حداقل وقتایی که حوصلم سر میره باهاش بحرفم , وقتایی که ناراحتم از ناراحتی دربیاره منو یا اصلا باهام بحث کنه , دعوام کنه . نمیدونم .
لااقل اینجوری کمتر با فضای مجازی و این گوشی لعنتی سرم رو گرم میکردم .
روی تخت دراز کشیدم.حوصله ی عوض کردن لباسمو نداشتم.توهمون حالت به سقف اتاق خیره شدم.یعنی میشه یه بار دیگه همه چی مثل سابق بشه؟؟؟یعنی حسام برمیگرده؟؟؟نه.امکان نداره.اون الان با عشقش خوشه.نامرد حتی نذاشت یه هفته از تصادفم بگذره.پام که خوب بشه واسه خیلیا جواب دارم.باید صبر میکردم.مطمنم یه راهی هست.پیداش میکنم.وضع همیشه اینجور باقی نمیمونه.

دست نوشته در جواب به یک سوال!!

بیوگرافی مجتبی نورشمسی خواننده و نویسنده ی شهرستان رامسر

قسمت سوم رمان طلسم

تو ,رو ,شیدا ,یه ,هم ,ی ,نگاه کردم ,به این ,تو این ,خب دیگه ,شیدا رو

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی حضرت رسول اکرم (ص) تسوج