محل تبلیغات شما



آدما یادشون میره آغاز عشق از شروع با هم بودن  نیست

 

بلکه برعکس

 

عشق زاده‌ی تمناست

 

تمنای دل

 

وقتی که نمیتونی داشته باشیش و نفست بند میاد از اینکه هی تصور میکنی داریش کنارت

 

تو آغوشت ,خیس از بوسه‌های مدام

 

اما از رویا به حقیقت که میرسی میبینی نداریش

 

یا شاید حتی بی خبره از حس دوست داشتنت

 

بدترش رو بگم

 

حتی میفهمه و بی‌تفاوته

 

ولی اگه فکر کردی میگذری تا آروم‌ بشی شک‌ نکن عاشق نبودی

 

رفیق

 

عاشق که نمیگذره

 

شاید بره پی اسم‌های دیگه

 

آدمهای دیگه

 

به خیال اهلی کردن دلش به جای دیگه

 

اما تهش که نمیشه

 

اگه از من‌ میپرسی عاشق بود اما اینقدر دل داد که تن داد؟!

 

جواب من اینه

 

که غلطه رفیق

 

تن دادن از‌ پی دل دادن نیست

 

شاید تن داد که شاید بتونه دل هم بده

 

حتی هزار بار

 

نگو شد

 

عاشق نشدی رفیق

 

قضاوت نکن

 

کسی از درد یه اسم ، یه تصویر

 

وقتی میبینه اونکه عاشقشه تو هوای دیگه و جای دیگه و آدم دیگه‌ست فکر میکنه باید بره

 

دلش که نمیتونه آروم بشه

 

تو تاییدش نکن

 

اما خدا هم نباش

 

پر واضحه که خیلی‌ها شاید طور دیگه باشن

 

به قول تو هر عاشقی که تن نمیسپاره

 

من میگم تو نمیدونی عشق چیه رفیق

 

تن داد و تو فهمیدی

 

اونکه کنارت میاد بعدها تن نداده؟

 

اگه فقط تو نفهمیده باشی کافیه؟

 

معیار درست و غلط فهم توئه؟

 

خودت چند آغوش به تنت کشیدی؟

 

میگی آره اما فریب در کار‌ نبود

 

من میگم هوس که بود.

 

عشق هوس نیست دوست من

 

ننویس برام که عاشقش بودی و اون تو آغوشهای دیگه میغلطه

 

تلخه اما بزار برات بگم

 

عاشق میتونه تو آغوش عشقش نباشه و گناه هم نباشه

 

اما عاشق نمیتونه از کسی که دوست داشتنش رو باور‌ نکرده توقع موندن و پذیرفتن داشته باشه

 

این عشق نیست

 

توهمه

 

غروره

 

منفعته

 

عشق گاهی چیزی جز صبر نیست

 

حتی صبر تا مرگ

 

زیادن کسانی که با کسی هستن اما در یادشون یه اسم ، یه تصویر و یه خاطر دیگه‌ست

 

اینها خیانت‌کار‌ نیستن

 

اینها فقط عاشقهایی جدا مانده‌ان که برای زندگی با قوانین عرف تصمیم به صلح گرفتن تا نفس بکشن

 

میگی این غلط در غلطه و عین هرج و مرجه

 

من میگم تعریف نظم چیه؟

 

ریاضی ثابت میکنه خود بی‌نظمی‌ها از یه نظمی پدید اومده و یا به نظمی منجر‌ میشه

 

دنبال تعریف درست واژه‌ها نباش

 

آنطور که همه میگن به درد نمیخوره

 

عشق ذات مقدس و زیباییه


 

دوست داشتن شعار نیست

 

فرق هست بین غرور و خودخواهی

 

اگه نگفتی عاشقشی که غرورت نشکنه تو عاشق نیستی

 

اگه گفتی و حاصل نداشت ، اگه برنجی از عشقت ، تو عاشق نیستی

 

نامه‌ات رو خوندم دوست من

 

تو فقط میخواستی تنها نباشی

 

دل دادی

 

صبر نکردی

 

تن سپردی به خیال اینکه فریبکار نیستی

 

اما هوس انتخاب عاشق نیست

 

تو عاشق نیستی دوست من.


به نام خدا

مجتبی نورشمسی

متولد1373در یکی از روستاهای شهرستان رامسر به دنیا آمد.

از سن 5سالگی به تشویق خانواده به ورزش روی آورده  و تا کنون موفق به کسب قهرمانی در عرصه ی کشوری و ملی برای شهرستان رامسر  از جمله حضور در تیم ملی مبارزات آزاد ایران و قهرمانی در مسابقات بین المللی گرجستان و حضور در تیم ملی به عنوان بازیکن و قهرمانی تیمی در مسابقات جهانی چین,همچنین انتخاب به عنوان یکی از پرافتخارترین ورزشکاران شهرستان رامسر و دریافت جایزه ی جوان توانمند شهرستان از طرف مشاور معاون رئیس جمهور در همایش تجلیل از جوانان توانمند شهرستان رامسر شده است.

شروع فعالیت های هنری او را میتوان با نوشتن دلنوشته های عاشقانه یکی دانست.

حادثه.نارفیق.به نام آرزو.طلسمو بغض عشق داستان های واقعی و عاشقانه ای هستن که تا کنون موفق به نوشتن آن ها شده و به زودی برای چاپ آن ها توسط ناشرین اقدام خواهد شد.

.دریافت لوح های تقدیر از چندین سایت معتبر رمان نویسی از دستاورد هنری وی میباشد.

صفحه ی شخصی وی در اینستاگرام با حدود 24 هزار دنبال کننده شاهد اجراهای زنده ی موسیقی پاپ وی نیز میباشد و شاید به  زودی به عرصه ی خوانندگی هم روی بیاورد.

آپلود عکس" />

 


قسمت سوم.

از زبان مریم.

صبح روز بعد با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.به سختی پلکامو از هم وا کردم و شماره ی شیدارو روی صفحه ی موبایلم دیدم.دلیل تماسشو اونم این وقت صبح درک نمیکردم.میدونست که من آدمی نیستم که بخوام صبح به این زودی از خواب پاشم.یعنی اتفاق مهمی افتاده بود یا کسی چیزیش شده بود؟؟؟!
بیش از اون معطل نکردم و جواب دادم.صدام گرفته بود و انگار از ته چاه بیرون میومد.
_الووجانم شیدا چیزی شده؟؟؟
_الووسلام مریم چطورییییی؟؟؟خوابی؟؟؟؟؟پاشو که یه خبر دست اول برات دارم باورت نمیشه دختردیدی گفتم امیدت به خدا باشههه.
از شدت هیجانی که صداش داشت چشام که تا اون زمان حالت خلسه به خودش گرفته بود بازتر شد.به سختی پامو حرکت دادم و توی جام نشستم و گفتم:
_چی میگی اول صبحی؟؟؟خل شدی؟؟؟نکنه برات خاستگار اومده!!؟
_دیوونه خاستگار چیهبحث این چیزا نیست.دیروز داشتم توی سایتا میچرخیدم.
_لابد بازم خوردی به تبلیغات لاغری توی 10 روز باز جوگیر شدی.دختر صد دفعه من بهت نگفتم اینا همه ش تبلیغاته؟!!باید بری باشگاهکمتر بشین
_ای بابا یه دقیقه دندون روی جیگر بزار من حرفمو بزنم.
_خیله خببفرما.
_چی داشتم میگفتم اصلا.حواس نمیزاری که
_هیچی بابا چرخ زدنت تو نت.
_آها آره.خوردم به یه روش درمانی جدید به اسم پرتو درمانی.
_پرتو درمانی؟؟؟چی هست؟؟؟
_میگن خیلیا از این طریق درمان شدن و یه جورایی انگار شفا پیدا کردنکلی فیلم و مطلب هم ازش تو سایتای مختلف هستیه بابایی هست به اسم محمد علی طاهری از شانس تو طرف تو همین تهران خراب شده مطب دارهمیگن قدرت اینو داره که هرنوع مریضیو شفا بده.از کرو کور بگیر تا کسایی که کلا زمین گیر شده بودن
تمام هیجانی که از صحبتاش بهم وارد شده بود یه دفعه جای خودشو به پوزخند و تمسخر داد.
_یعنی خاک تو سرت شیدا.خیر سرت تحصیلکرده ای.واقعا باور میکنی همچین مزخرفاتیو؟؟؟خود پیامبر نمیتونست این کارو کنه مگه این که خدا میخواست وگرنه خودش قدرت همچین کاریو نداشتاونوقت این یارو طاهریه.باقریه. چیه.این میخواد شفا بده؟؟ولمون کن تورو قرآن سر صبحی منو به خاطر چه مزخرفاتی از خواب بیدار کردی
_ببین میدونم شاید عجیب به نظر بیاد ولی وقتی کیلیپا و حرفای کسایی که درمان پیدا کردنو دیدم کم کم باورم شد.تو که دیگه پیش کلی دکتر رفتی تا وقت عملتم 1 ماه مونده.یه سر میزنیم چه اشکالی داره؟؟؟هم فاله هم تماشا.اگه یک درصد هم واقعیت داشته باشه چی؟؟؟میخوای این فرصتو از دست بدی؟؟
_آخه من اصلا به این مزخرفات اعتقاد ندارمچی چی درمانی گفتی؟؟؟
_پرتو درمانی یا عرفان حلقه هم بهش میگن.
_ولی خودمونیما چه اسم باحالی داره.حداقل از اسمش که خوشم اومد.با کلاسم هست.فکر کن فردا به همه بگم میخوام برم پرتو درمانی.
_خیلیه خب حالا,امروز ساعت 3 جلسه دارن آدرسشم گیر آوردم.میام دنبالت باهم بریم ببینیم داستان چیه.
دیوونه شدی؟؟من الان به مادرم بگم که مارو مسخره میکنه و نمیزاره بیام بیرون.
_ای بابا بگو با من میخوای بیای بیرونقرار نیست توضیح بدی که کجا قراره بریم.
نفسمو بیرون دادم.چاره ای نبود.تمام تلاشش و حرفاش و ذوقش به خاطر من و سلامتی من بودچه اشکالی داشت گوش میدادم و میرفتم باهاشبه قول خودش هم فاله هم تماشا.شایدم این همون یه باریه که شانس لطف میکنهه و در خونمونو میکوبه.بعد مکث کوتاهی گفتم:
_باشه.یه کاریش میکنم.حالا میمردی اینو ساعت مثلا 10 بگی؟؟؟نمیدونی من این موقع ها خوابم؟؟
_طلبکارم هستی؟؟؟گفتم زودتر بهت بگم یه وقت با پدر مادرت جایی نری.یا جای دیگه قول ندی.مخصوصا اینا که روی وقت و زمان خیلی حساسن.سر ساعت باید باشیم اونجا.
_بااشه.حالا خوبه من هرجا برم تو باید باهام باشی که میگی جایی نری!میگم ارتشه؟؟
_چی ارتشه؟؟؟
_آخه همچین گفتی سر ساعت باید بریم گفتم لابد ارتشی نیروی ویژه ای چیزی باس باشه.
شروع کرد به خندیدن.
_بسه حالا اینقدر غرغر نزن.بگیر بخواب حالا با خیال راحت.
_دقیقا قصدمم همین بود.میبینمت پس.
_بخوابفقط وقتی بیدار شدی خودتم تو نت راجبش ی کم تحقیق کن.
_اینم به چشمدیگه قطع میکنم.مرسی که هستی.فعلا.
_فعلا عزیزم.
با قطع کردن تلفون از حرفاش خنده م گرفت.دیگه تو عمل انجام شده قرار گرفتم نمیشدم کاریش کرد.طفلکی از صبح تا شب پیگیر کار منه.گوشیمو برداشتم و تو قسمت گالری دنبال عکسش گشتم.مثل فرشته ها بود.یواشکی قربون صدقه ش رفتم.دختره ی دیوونه!!!فکر میکنه من با این چیزا خوب میشمپرتو درمانی!!عرفان حلقه!!!ولیولی اگه راست باشه چی؟؟؟اگه واقعا همچین درمانی وجود داشته باشه.تو این دوره زمونه هر چیزی امکانش وجود داره.علم هر روز پیشرفت میکنه.ای بابا!!!خر شدی دختر؟؟؟خودت که داری میگی علم.کارای این یارو شبیه رمالی میمونه.ولی.من که هنوز چیزی نمیدونم ازش.
حس کنجکاویم گل کرده بود.دیگه حتی اگرم میخواستم نمیتونستم بخوابم.از گالری بیرون اومدم و مستقیم وارد مرورگر گوشیم شدم و عبارت عرفان حلقه و توش سرچ کردم.
اوه.چقدر مطلب و عکس و فیلم ازش هست.عکس و فیلماش که میتونه ساختگی باشه بیخیال.بریم سراغ سایت معتبر.ایناهاش پیداش کردم.ویکی پدیا.مشغول خوندن شدم.
_عرفان حلقه:محمد علی طاهری.

_محمد علی طاهری یک محقق، مخترع، نظریه پرداز و آموزگار معنوی است.محمد علی طاهری در اول فروردین سال ۱۳۳۵ در کرمانشاه به دنیا آمد. بنیان‌گذار طب مکمل ایرانی، فرادرمانی، سایمنتولوژی و نظریهٔ پیوند شعوری است که بنام مؤسسه فرهنگی هنری عرفان حلقه در دهه ۱۳۸۰به ثبت رسیده‌است. او در سال های فعالیتش چندین مقاله ،کتاب ، ویژه نامه و … منتشر کرده است و همچنین بیش از 20 نظریه ارائه داده است. در چندین کشور دنیا از او به عنوان یک معلم معنوی یاد شده و به خاطر دست آورد هایش جوایز و افتخارات فراوانی را کسب نموده است.

اینجور که بوش میاد راجب یارو اشتباه میکردم.پس ی چیزی بالاتر از رماله!!!کتاب و مقاله منتشر کرده پس یارو با سواده.مشغول خوندن ادامه ی مطلب شدم.

_ﻋﺮﻓﺎن کیهانی (حلقه) ، ﻧﮕﺮﺷﻲ اﺳﺖ ﻋﺮﻓﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﭼﺎرﭼﻮب ﻋﺮﻓﺎن اﻳﻦ ﻣﺮز و ﺑﻮم ﻣﻄﺎﺑﻘﺖ دارد .اﺳﺎس اﻳـﻦ ﻋـﺮﻓﺎن ﺑﺮ اﺗـﺼﺎل ﺑـﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻫـﺎي ﻣﺘﻌﺪد ﺷﺒﻜﻪ شعور کیهانی اﺳﺘﻮار اﺳﺖ و ﻫﻤﻪ ي ﻣﺴﻴﺮ ﺳﻴﺮ وﺳﻠﻮك آن، از ﻃﺮﻳﻖ اﺗﺼﺎل ﺑﻪ اﻳﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎ ﺻﻮرت ﻣﻲ ﮔﻴﺮد .ﻓﻴﺾ اﻟﻬﻲ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ در ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎي ﮔﻮﻧﺎﮔﻮن ﺟﺎري ﺑﻮده ﻛﻪ در واﻗﻊ ﻫﻤﺎن ﺣﻠﻘﻪﻫﺎي رﺣﻤﺖ ﻋﺎم اﻟﻬﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﻮرد ﺑﻬﺮه ﺑﺮداري ﻋﻤﻠﻲ ﻗﺮار ﮔﻴﺮد . از آن ﺟﺎ ﻛﻪ اﺗﺼﺎل ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺮ اﺳﺎس ﺗﻜﻨﻴﻚ و ﻓﻦ و روش ﺣﺎﺻﻞ ﺷﻮد؛ ﻟﺬا در اﻳﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﻴﺰ ﻫﻴﭻ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﻦ و روش، ﺗﻜﻨﻴﻚ و …وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺘﻪ و در آن ﺗﻮان ﻫﺎي ﻓﺮدي ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻳﮕﺎﻫﻲ ﻧﺪارد.

ﻣﺤﻮرﻫﺎي اﺻﻠﻲ ﻋﺮﻓﺎن ﻛﻴﻬﺎﻧﻲ(ﺣﻠﻘﻪ)ﻋﺒﺎرت اﺳﺖ از :

آﺷﻨﺎﻳﻲ ﻧﻈﺮي و ﻋﻤﻠﻲ ﺑﺎ رﺣﻤﺖ ﻋﺎم و ﺧﺎص اﻟﻬﻲ و ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎي ﻣﺘﻌﺪد آن .اﺗﺼﺎل ﺑﻪ ﺷﺒﻜﻪ ي ﻣﺜﺒﺖ (شبکه شعور کیهانی) و اﺟـﺘﻨﺎب از ﺷﺒﻜﻪ ي ﻣﻨﻔﻲ.ﺷﺎﻫﺪي و ﻧﻈﺎره ﮔﺮي (ﺗﺴﻠﻴﻢ)شناخت مِن دون الله» و اﺟﺘﻨﺎب از آنشناخت عرفان کمال و عرفان قدرت» و ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻋﺮﻓﺎن ﻛﻤﺎل و اﺟﺘﻨﺎب از ﻋﺮﻓﺎن ﻗﺪرت.شناخت داﻧﺶ ﻛﻤﺎل» به عنوان تنها بخشی از داشته های انسان که قابل انتقال به زندگی بعدی است.ﺗﻮﺟﻪ ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻣﺮاﺳﻢ و ﻣﻨﺎﺳﻚ، ﺑﻪ ﺟﺎي اﻛﺘﻔﺎ ﺑﻪ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎت و ﻇﺎﻫﺮ آن ﻫﺎ.ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﺷﺘﻴﺎق، ﻛﻪ ﭘﻮل راﻳﺞ دﻧﻴﺎي ﻛﻤﺎل ﺑﻮده و در اﻳﻦ وادي ﻣﺸﺘﺎق ﺗﺮﻳﻦ ﻫﺎ، ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻫﻤﻪ چیز در این وادی ، ﻣﺰد اﺷﺘﻴﺎق اﺳﺖﺗﻮﺟﻪ ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻪ اﺧﺘﻴﺎر اﻧﺴﺎن ﻛﻪ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻛﻨﻨﺪه ي ﻛﻤﺎل و ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺣﺮﻛﺖ اوﺳﺖ .

ﻋﺮﻓﺎن ﺣﻠﻘﻪ ﻣﺒﺎﺣﺚ ﻋﺮﻓﺎﻧﻲ را ﻣﻮرد ﺑﺮرﺳﻲ ﻧﻈﺮي و ﻋﻤﻠﻲ ﻗﺮار ﻣﻲ دﻫﺪ؛ و از آنﺟﺎ ﻛﻪ اﻧﺴﺎن ﺷﻤﻮل اﺳﺖ ﻫﻤﻪ ي اﻧﺴﺎن ﻫﺎ ﺻﺮف ﻧﻈﺮ از ﻧﮋاد، ﻣﻠﻴﺖ، دﻳﻦ، ﻣﺬﻫﺐ و ﻋﻘﺎﻳﺪ ﺷﺨﺼﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺟﻨﺒﻪ ي ﻧﻈﺮي آن را ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ و ﺟﻨﺒﻪ ي ﻋﻤﻠﻲ آن را ﻣﻮرد ﺗﺠﺮﺑﻪ و اﺳﺘﻔﺎده ﻗﺮار دﻫﻨﺪ.

اﺻﻞ: ﻫﺪف از اﻳﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﻋﺮﻓﺎﻧﻲ ﻛﻤﻚ ﺑﻪ اﻧﺴﺎن در راه رﺳﻴﺪن ﺑﻪ ﻛﻤﺎل و ﺗﻌﺎﻟﻲ اﺳﺖ، ﺣﺮﻛﺘﻲ از ﻋﺎﻟﻢ ﻛﺜﺮت ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ وﺣﺪت .در اﻳﻦ راﺳﺘﺎ همه ﺗﻼش ﻫﺎ ﺑﺮاي ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﺪن اﻧﺴﺎن ﻫﺎ ﺑﻪ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺻﻮرت ﮔﺮﻓﺘﻪ و از ﻫﺮﻋﺎﻣﻠﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﺪاﻳﻲ و اﻳﺠﺎد ﺗﻔﺮﻗﻪ ﺑﻴﻦ آن ﻫﺎ ﻣﻲ ﺷﻮد، اﺟﺘﻨﺎب ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﻲ آﻳﺪ.

فرادرمانی ﻧﻮﻋﻲ درﻣﺎن ﻣﻜﻤﻞ اﺳﺖ، ﻛﻪ ﻣﺎﻫﻴﺘﻲ ﻛﺎﻣﻼً ﻋﺮﻓﺎﻧﻲ دارد و ﺷﺎﺧﻪای از ﻋﺮﻓﺎن ﻛﻴﻬﺎﻧﻲ( ﺣﻠﻘﻪ) » به شمار می آید. اﻳﻦ رﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﻗﺪﻣﺘﻲ ﺳﻲﺳﺎﻟﻪ، ﺑﻨﺎﺑﺮ ادراﻛﺎت ﺷﻬﻮدي اﺳﺘﻮار ﺑﻮده، ﺗﻮﺳﻂ ﻧﮕﺎرﻧﺪه (ﻣﺤﻤﺪﻋﻠﻲ ﻃﺎﻫﺮي) ﺑﻨﻴﺎن ﮔﺬاري ﺷﺪه و اﺻﻮل آن ﺑﺎ ﻋﺮﻓﺎن اﻳﺮان ﺑﻪ ﻃﻮر ﻛﺎﻣﻞ ﻣﻨﻄﺒﻖ اﺳﺖ . در اﻳﻦ ﺷﺎﺧﻪ ي درﻣﺎﻧﻲ، ﺑﻴﻤﺎر ﺗﻮﺳﻂ ﻓﺮادرﻣﺎﻧﮕﺮ ﺑﻪ ﺷﺒﻜﻪ ﺷﻌﻮر ﻛﻴﻬﺎﻧﻲ)ﺷﺒﻜﻪ ي آﮔﺎﻫﻲ و ﻫﻮﺷﻤﻨﺪي ﺣﺎﻛﻢ ﺑﺮ ﺟﻬﺎن ﻫﺴﺘﻲ- ﺷﻌﻮر اﻟﻬﻲ) ﻣﺘﺼﻞ ﺷﺪه و ﻣﻮرد ﻛﺎوش (اِﺳﻜﻦ) ﻗﺮار ﻣﻲ ﮔﻴﺮد و ﺿﻤﻦ اراﺋﻪ ي اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ از ﻧﺤﻮه ي اتصال خود ، از ﻃﺮﻳﻖ دﻳﺪن رﻧﮓ ها، ﻧﻮرﻫﺎ ، احساس حرکت و فعالیت نوعی اﻧﺮژي در ﺑﺪن و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ از ﻃﺮﻳﻖ ﮔﺮم ﺷﺪن، درد ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺗﻴﺮﻛﺸﻴﺪن، ﺿﺮﺑﺎن زدن، ﺗﺸﻨﺞ وﻏﻴﺮه اعضای معیوب و تنش دار بدن او مشخص شده و به اﺻﻄﻼح اِﺳﻜﻦ و ﺑﺎ ﺣﺬف ﻋﻼﻳﻢ، روﻧﺪ درﻣﺎن آﻏﺎز ﻣﻲ ﺷﻮد.

چند باری متنو از بر کردم ولی چیزی عایدم نشد.یعنی روش درمانشون از راه کمال و نمیدونم این چیزاست؟؟؟ولی حس بدی به این جریان نداشتم.شاید لازم بود که همراه شیدا تو جلساتشون شرکت کنم و اونا میتونستن منو حالی کنن که جریان از چه قراره.به ساعت نگاه کردم7 و نیم بود.حسابی ذهنم مشغول شده بود.از هر چیزی که منو به درمانم نزدیک تر کنه استقبال میکردمحتی شده از راه همین عرفان حلقه.ولی پیش بقیه نباید ضعف نشون بدم.صبر و صبر و صبر.تنها کاری بود که میشد انجام داد.

چند ساعت بعد
از زبان ماهان

_الوووسلام سعید.معلومه کجایی تو پسر؟؟؟از صبح تا حالا دارم میگیرمت.
_کار داشتم داداش.چی شده حالا؟؟؟
حسابی داغ کرده بودم.رستوران حسابی شلوغ شده بود و من دست تنها نمیتونستم به همه ی کارا رسیدگی کنم.
_تو مگه غیر از اینجا کار دیگه ای هم داری آخه؟؟؟
_با مسترا جلسه داشتم.اضطراری بود.
_با چی چیا؟؟؟
_مسترا.به بچه های ارشد حلقه میگن مستر.
خونم به جوش اومده بود.این که کارای رستورانو ول کرده و رفته دنبال این مسخره بازیا هیچ توجیهی نداشت.کنترل خودمو از دست دادم و با فریاد گفتم:
_ای من خااا.
_زشته بابارستوران مگه نمیگی مشتری هست؟؟؟؟باشه خودمو میرسونم اینقدر حرص نخور قلبت اذیت میشه.خوبه پیگیر کار تو هستمااا
_سعید تو این وضعیت سر من منت نذار بدجور ازت شکارما.زودتر خودتو برسون.دیگه ایندفعه میام تورو و اون مسترارو باهم.
_خیله خب گفتم زشته.تا نیم ساعت دیگه پیشتم.خداحافظ.
_بجنب.
گوشیو به کناری پرتاب کردم و خودمو روی صندلی ول دادم.به آرومی شروع کردم به نفس کشیدن.هیجان و عصبانیت برای من سم بود و اینو دکتر بارها و بارها گفته بود ولی تو این مملکت میشد یه روز بدون استرس داشت؟؟؟ روی میز مشغول مرتب کردن وسایلم شدم که با صدای آشنای دختری سرمو به سمتش برگردوندم.
_سلام.چطورین؟؟؟
سوگند بود.اینجارو از کجا پیدا کرده بود.
با لحن تندی برگشتم و گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
لبخندش از روی صورتش محو شد و گفت:
_فکر کنم اینجا رستورانه و معمولا آدما واسه چه کاری باید بیان رستوران؟؟؟آها نکنه فکر کردی پتک آوردم بیوفتم دنبال ماشینتون؟؟
_والا از شما این کار بعید نیست.منم میدونم رستوران چه جاییه ولی این که رستوران چه شخصی اومدین جالبه!!!
_خب وقتی یکی از هم محلیامون رستوران داره چرا باید جای دیگه برم؟؟؟مخصوصا منی که حسابی شرمندتون شدم.
_آدرس اینجارو از کجا گیر آوردی؟؟؟اصلا از کجا فهمیدی من رستوران دارم؟؟؟
_از آقا ساسان سوپری محل پرسیدم اونم داد.
_چرا اونوقت اینقدر پیگیر بودی؟؟؟
_ای باباچرا سختش میکنین.اگه ناراحتتون کردم میتونم برم یه جای دیگه.
با دست به میز و صندلی خالی اشاره کردم
_تشریف داشته باشین میگم گارسون بیاد خدمتتون.
بدون حرف کاریو که ازش خواسته بودم انجام داد.دوباره مشغول مرتب کردن کاغذا شدم.زیرچشمی حواسم بهش بود.از هر فرصتی برای دیدن من استفاده میکرد.لابد پیش خودش فکر کرده من از این بچه پولدارای بیدردم و خلاصه کندن یه مو از خرسم غنیمت.ولی زهی خیال باطل.سر و وضعش میخورد که باید از یه خانواده ی اسم و رسم دار باشن.البته نمیشد کسیو از روی ظاهرش قضاوت کرد ولی هنوزم سر حرفم هستماگه مثلا جای پورشه با پرایدم تصادف میکرد اینقدر پیگیر میشد؟؟؟!!


قسمت دوم

چند ساعت قبل

از زبان ماهان

_ای بابا پس کی میخواد زنگ بزنه این پسره.دو ساعت تو این پارک کوفتی معطل آقا شدم انگار نه انگار.من موندم این پرتو درمانی و انرژی درمانی چه کوفتی بود که افتاده تو جان این پسر و ول کن نیست.حالا منم عقلمو دادم دستش.اگه بهش احتیاج نداشتم هیچوقت پیگیرش نمیشدم.قلبم دیگه داشت بدجوری اذیتم میکرد.
یه کم از روی نمیکت پارک جا به جا شدم و به اطرافم نگاه کردم.عجیب خلوت بود.همیشه ی خدا اینجا شلوغ بود ولی امروز شده بود مثل قبرستون.اینم از شانس ما بود.
چند متری اونور تر از جایی که من نشسته بودم متوجه سنگینی نگاه دوتا دختر شدم.واسه یه لحظه نگاهم با نگاه یکیشون گره خورد و تا متوجه شد بهش نگاه میکنم سرشو برگردوند.میخورد دختر جذابی باشه ولی.مثل این که یکی از پاهاش مشکل داره.لااقل عصایی که نزدیکش بود و زاویه ی یکی از پاهاش که حالت طبیعی نداشت اینو میگفت.ههبه خشکی شانس.یکی هم که خوب باشه یه مشکلی ازش بیرون میادمثل خود من.دلم براش میسوخت.
صدای زنگ گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد.بدون این که وقتو تلف کنم جواب دادم.سعید بود.
_الوو.ماهان؟؟؟
_کوفته ماهانبابا مشخصه تو کجایی؟؟؟دوساعته معطل تو هستما.
_حالا که چیزی نشدهآدرسو برات اس ام اس کردمسریعتر خودتو برسون.فقط سر ساعت بیایااینا رو وقت خیلی حساسن
_باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.خیالت راحت.
گوشی قطع کردم و از جام بلند شدم.سرعتمو بیشتر کردم و به طرف ماشینم که کنار خیابون پارک بود حرکت کردم.قفل درو باز کردم و سوار شدم.گوشیمو نگاه کردم و آدرسی که سعید برام فرستاده بودو چک کردم.مسیرش طولانی نبود و میتونستم خیلی زود خودمو بهش برسونم.طاقتم دیگه تموم شده بود ولی وای به حال سعید اگه این چیزی که میگفت دروغ بوده باشه.تموم راه ها و رفته بودم و از هیچکدوم جوابی نگرفتم فقط مونده بود همین!!!اگه از اینم آبی گرم نمیشد نمیدونستم دیگا باید چیکار کنم.هرکسی که از دور منو میدید فکر میکرد که خوشبخت ترین و بی درد ترین آدم روی زمینم فقط به خاطر این که وضع مالیمون خوبههیچکس خبر از راز من نداشت به جز سعید که صمیمی ترین دوست و همکارم از زمان دبیرستان تا الان بود.پدرم مهندس ساختمان بود و برای خودش اسم و رسم داشت.با این که همیشه تلاشمو میکردم از زیرسایه ی اسم پدرم در برم و برای خودم زندگی کنم ولی بی فایده بود.همه منو با اسم پدرم میشناختناصلا انگار ماهان عصمتی وجود خارجی نداشت و باید همه میگفتن پسر آقای عصمتی بزرگ.شاید دردای من در مقایسه با خیلی از دردایی که هم سن و سالای من تو کف خیابونای اطراف شهر میکشیدن چیزی نبود ولی کمتر پیش میومد که یه جوون 28 ساله با مشکل شدید قلبی مواجهه بشه.از وقتی که دکترم این خبرو بهم گفت مجبور شدم که خونمو از پدر و مادرم جدا کنم .میدونستم اگه پدرم بفهمه که من مشکل قلبی دارم دیگه نمیزاره به کارم با سعید ادامه بدم.کارمو دوست داشتم.با این که درآمد خاصی نداشت و فقط در حد این که زندگی روزمره م بگرده و بتونم پول ماشین گرون قیمتی که بابا برام خریده بودو پس بدم.دوست نداشتم دوست و آشنا بگن که داره از مال پدرش استفاده میکنه.با همه ی اینا کارم شاید اونجوری که باید در حد اسم خانوادگیمون باشه نبود ولی برای من فوق العاده دوست داشتنی بود.برای پدرم خیلی گرون تموم شده بود که من به کارکردن تو یه رستوران فکستنی بیشتر علاقه نشون میدم تا مدیریت شرکت مهندسیش.بارها از راه های گوناگون تلاش کرده که بتونه منو از تصمیمم منصرف کنه ولی من حرفم دوتا نمیشد.من آدم خودم بود.از این که بخواد اسم یکی دیگه کارامو راه بندازه نفرت داشتم.شاید به قول سعید از رو زیاد داشتن دیوونه شده بودم ولی عاشق این دیوونگی بودم.
به چراغ قرمز رسیدم و روی ترمز زدم.صد ثانیه مونده بود تا سبز بشه.از چراغم شانس نیاوردم.تقریبا به آدرسی که سعید گفته بود نزدیک شده بودم که صدای وحشتناک ترمز ماشین به گوشم رسیدبوووووم.
از شدت ضربه ای که به ماشین وارد شد سرم با شدت به شیشه ی جلو برخورد کرد.گرمی خونی که آروم آروم از پیشونیم باز شده بودو حس کردم.با دستم سرمو گرفتم و از ماشین پیاده شدم.بد بیاری پشت بد بیاری.تو این همه مشکلات این بلا از کجا نازل شده بود.
به طرف ماشینی که بهم زده بود رفتم.راننده دخترجوان و خوش چهره ای بود و از قیافه ش مشخص بود که حسابی ترسیده.یکی از چراغای عقب ماشینم شکسته بود ولی غیر اون خسارت دیگه ای وارد نشده بود.ماشین دختر هم پرشیا بود و اتفاقی هم برای اون نیوفتاده بود.همه ی بدبختیا فقط واسه منه.
_آقا ببخشید واقعا.اصلا نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته.یه لحظه حواسم رفت سمت گوشیم یهو دیدم ماشینتون جلوم سبز شده تا زدم روی ترمز دیگه دیر شده بود و خورد به ماشینتون.اذیت شدین؟؟؟
دستمو از روی سرم برداشتم.
_نه خوبم.شیشه کور بود خورد تو پشیونیم.
با دیدن خون روی پیشونیم جیغ کوتاهی کشید و از ماشین پیاده شد.
_وای خدا ببخشید.برارین کمکتون کنم.خیلی بد شده ک
_نه ممنون.فقط حواستونو جمع کنین لطفا این وضع رانندگی نیست.
_من واقعا عذر میخوامخدارو شکر که اتفاق بدتری نیوفتاد.ماشینتونم فقط یه چراغه.
توی دلم گفتم فقط یه چراغ؟؟؟اگه میدونست که قیمت چراغ عقب پورشه 800 هزار تومنه هیچوقت همچین حرفی نمیزد.
_بعله برای شما که چیزی نیست.بیخیال.به سلامت.
به طرف ماشین حرکت کردم.داشت دیر میشد و به قرارم با سعید نمیرسیدم
_ببخشید آقا. هی آقا با شمام
برگشتمو نگاهش کردم.
_بفرماییندیگه چی شده؟؟؟
_نمیخواین خسارت بگیرین؟؟؟
_800 هزار تومن پول همراهته؟؟؟
_چی؟؟؟الان که نه ولی
_به سلامت.
دستم روی دستگیره ی در رفت که دوباره صدا کرد.
_ببخشید میشه اسمتونو بدونم؟؟؟
برگشتمو توی چشاش نگاه کردمدیگه از اون ترس توی چهره ش خبری نبود.
_چطور؟؟؟
_آخه اینجوری که نمیشه.میترسم براتون اتفافی بیوفته.
دستشو کرد و از توی کیفش تکه کاغذی در آورد و شمارشو روش نوشت.
_این شماره ی منه .اگه اتفاقی افتاد منو در جریان بزارین.اسم من سوگند.
نیشخندی زدم و گفتم:
_شما نگران همه ی کسایی که باهاش تصادف میکنین میشین؟؟؟یا فقط برای من استثنا قائل شدین.
_نمیدونم.اگه بقیه هم مثل شما جذاب باشن شاید نگران اونام بشم.
چشمکی تحویلم داد و کاغدو رو به روم گرفت.کاغذو ازش گرفتم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و راه افتادم.با یه دستم با دسمال سرمو نگهداشته بودم که خونش گند نزنه به ماشین و با دست دیگه رانندگی میکردم.داشتم به این فکر میکردم که جذابیت من چشمشو گرفته بود یا ماشین؟؟!به کاغذی که روش شماره نوشته بود نگاا کردم و پرتش کردم زیر پا.از آدمای آهن پرست حالم بهم میخورد.کارم در اومده بود.به طرف بیمارستانی که تو مسیر بود رفتمباید میدادم پانسمان کنن سرمو.زخمش جوری نبود که بخواد بخیه بخوره یا جاش بمونه ولی نیاز به پانسمان داشت.وارد بیمارستان شدم و سرمو نشون پرستار دادم و اونم خیلی زود کارامو انجام داد و از بیمارستان خارج شدمهنوز به ماشین نرسیده بودم ک صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد.سعید بود.
_جانم؟؟؟
_جانمو کوفت.کجایی تو؟؟مگه نگفتم سر ساعت بیا؟؟؟
_تصادف کردم ی کم معطل شدممیرسونم خودمو.
_لازم نکرده.اینجا قانون خودشو داره اگه سر ساعت نیای دیگه راهت نمیدن.
با عصبانیت گفتم:
_یعنی چی؟؟؟گیر آوردی مارو؟؟؟
_تا تو باشی که بفهمی میگم سر ساعت بیا یعنی سر ساعتفردا همین موقع کلاس هستخبرت میکنم.
_ای مردشور تورو ببرن با این پرتو درمانی.
هنوز داشتم حرف میزدم که تلفونو قطع کرد.اینم یه روز مزخرف دیگه.همشم تقصیر اون دختر بود.کم امروز از کارای رستوران زده بودم.فردا هم برنامه همین بود.با عصبانیت سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف خونه.قیافه م تو این وضع دیدنی بود.نزدیک سوپری سر کوچه کنار زدم و از ماشین پیاده شدم.واسه شام یه سری خرتو پرت لازم داشتموارد سوپر مارکت شدم.
_به سلام آقا ماهانچطوری پسر؟؟؟خدا بد نده چی شده؟؟؟
_هیچی آقا ساسان.ی تصادف ساده بود چیزی نیست.میگم از این ماکارونی شکلدارا دارین؟؟؟
_آره همون قفسه ی پشت سریتو نگاه کنی میبینیش همونجاست برش دار.
_دستت درد نکنه.ی بسته سویا هم بدی حله.
_بیا پسرم اینم از این.چیز دیگه لازم نداری؟؟؟
_نه.حساب کن همینارو.
پولو دادم و پلاستیک خریدارو گرفتم و از مغازه بیرون زدم.چند قدمی برنداشته بودم که دیدم یکی داره دور ماشینم میگرده.جلو تر که رفتم دیدم سوگند.داره با تعجب به ماشین نگاه میکنه.صدامو صاف کردم و گفتم:
_پتک میخوای؟؟؟
از جاش پرید و برگشت بهم خیره شد.
_هااا؟؟سلام.چی؟؟؟
_میگم پتک میخوای؟؟احساس میکنم فکر میکنی کم خسارت زدی یه پتک بدم بهت کلا خودتو منو باهم خلاص کنی.
زد زیر خنده.
_شما تو این محل زندگی میکنی؟؟؟
_آرهنگو که بر حسب اتفاق تو هم همینورا زندگی میکنی که باورم نمیشه.
_چرا اتفاقا باید باورتون بشه.اونا چیه؟؟؟برای خانومتون خرید کردین؟؟؟
_خانوم؟؟؟ولمون کن بابا.
به طرف ماشین رفتم و درو باز کردم و سوار شدم.
با تعجب بهم خیره شده بود.شیشه و دادم پایین و گفتم:
_ چی شده؟؟؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟؟
_هیچی.فقط حرفام فراموشتون نشه.مشکلی پیش اومد خبرم کنینفعلا.
من باید چجوری حالیش میکردم که مشکل خودشه؟؟؟نفس عمیقی کشیدم و به طرف خونه راه افتادمحسابی از امروز کلافه بودم.نیاز به استراحت داشتم.


قسمت اول.

طبیعتا‌ هیچ‌کس تو یه روز زیبای بهاری که آسمون بعد از باران صاف شده باشه انتظار حادثه شومی رو نداره.اما اون حادثه تو همچین روزی اتفاق افتاد. اون‌روز انگار آب و هوا حالت تکرار نشدنی داشت.هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه همچین حادثه ای برام اتفاق بیوفتهاونم برای دختری مثل من که تا اون روز هرگز دردی سنگین تر از بریدن دستش با یه چاقوی میوه خوریو تجربه نکرده بود.ولی حالا.کل زندگیش تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته بود.چاره ای نبود جز صبر و تحمل و کنار اومدن با شرایط کنونی.همه چیز برام قابل تحمل بود جز ادا و اطفار اطرافیانم.حالم از تمام کسایی که دورم بودن و بهم حس ترحم داشتن بهم میخورد.ولی چاره نبود!!!باید حتی شده به ظاهر هم حضورشونو کنارم حفظ میکردم.

_هی . مریم .!
حواست کجاست ؟!الو!!!دو ساعته دارم دست ت میدم و صدات میکنم چرا هیچی نمیگی؟؟؟
اونقدری غرق افکارم بودم که فراموش کردم کجا هستم.به خودم اومدم و به چهره ی متجب شیدا نگاه کردم.
_جانم !؟
_کجایی؟؟؟اصلا حواست به من نیستا.داری به چیزی فکر میکنی؟؟؟
دوست نداشتم با گفتن حرف راجب افکارم بخواد برام دلسوزی کنه.سرمو بی اختیار اطراف چرخوندم و به سمت نیمکت های مقابل پارک اشاره کردم
_اونجارو ببین .
_ کجا رو؟
_مستقیم رو به روت.یه نفر نشسته رو صندلی.
کیو میگی؟؟؟
_بابا اونطرف پارک , روی صندلی نشسته.
_بزار ببینم.اون پسره منظورته؟
_اره , خودشه.همون که بولیز مشکی تنشه.
_خب.
_حس میکنم ازش خوشم اومده .
شیدا شروع کرد بلند بلند خندیدن.بهش نگاه کردم و گفتم:
_کجاش خنده داره؟؟
در حالی که هنوز خنده از رو لبش محو نشده بود گفت:
_هیچی عزیزم.ولی از تو بعید بود.تو؟؟مریم امیری؟؟عشق در یک نگاه؟؟مگه میشه مگه داریم؟؟
_حالا هرچی پرسیدی چرا فکرم درگیره منم دلیلشو گفتم.
_خیله خب بابا حالا چرا اوقاتتو تلخ میکنی.اصلا هم مشخص نبود که نیخوای بپیچونیااا.بزار ببینمش ی بار دیگه.
با دقت مشغول ور انداز کردن پسر شدنفسمو به آرومی از سینه بیرون دادم.از بودن تو اینجا خسته شده بودم.دلم میخواست هرچی زودتر برمیگشتم به خونه.
_ولی مریم راست میگیا.طرف عجب تیکه ایه.
خودمم تا اون لحظه خوب بهش نگاه نکرده بودم.حالا که دقت میکردم پسر نسبتا جذابی بودبا سرشونه های مردونه و اخمی که روی چهره ش نقش بسته بود.غرور از سر تا پاش میبارید.پوزخندی زدم و گفتم:
_مبارک صاحابشبه ما چی میرسه؟؟؟فقط باید اینارو دید و حسرت خورد.
_یعنی خداییش میشه یه روزی ماهم همچین چیزایی گیرمون بیاد؟؟؟
صحبت های شیدا تموم نشده بود که گوشیه پسره زنگ خورد . فاصله اونقدری نبود که نشه صدای حرف زدنشو با تلفون نشنید.
_جانم؟ باشه,تا نیم ساعت دگ اونجام .
گوشی رو گذاشت تو جیبشو از رو صندلی پاشد , یه دستی به لباسش کشید و راه افتاد .
_میگم راست میگیا مریم , معلوم نیس داره میره پیش کدوم یکی از.
_حالا بیخود پسر مردمو قضاوت نکن.هیچکس اونجوری نیست که ظاهرش نشون میده.
_ای کلک.بدجور تونخش رفتیا.چه ازش طرفداری هم میکنه.
بیشتر از این حوصله ی چرتو پرتای شیدا رو نداشتم
_خیله خب دیگه بسه.پاشو بریم .دستمو بگیراون عصای من رو هم بده .
_چشم .چرا یهو حالا؟؟؟
_خسته شدمباید استراحت کنم.
_باشه.بفرما .شما دستور بده فقط خانوم.
شیدا تنها کسی بود که میدونستم اگرم حرفی میزنه یا کاری انجام میده منظوری ندارهدلش صافه.ولی من زیادی حساس شده بودم رو این موضوع.به چهره ش نگاه کردم.میشد کمی دلخوریو توش دید.
_میدونی چیه شیدا ؟
جانمچی شده !؟؟
_تو هر ثانیه همش دارم به این فکر میکنم که چرا باید اون ماشین بین اینهمه ادمی ک تو این شهر هستن مستقیم ب من میزد؟؟چرا من؟؟؟
_میدونم چقدر برات سخته.ولی عزیزم به چیزای مثبت فکر کن.این اتفاق ممکن بود خیلی بدتر از اینا میبود.ناشکری نکن.لابد خواست خدا بود.
_یعنی خدا میخواست که فلجم کنه تا همه ی موقعیایی که براشون جون کندمو ازم بگیره؟؟؟؟
_نمیدونم.ولی تو خیلی چیزای مثبت دیگه داری. تو این شهر خیلیا ارزو دارن چهره ی تورو داشته باشن , به این فکر کردی؟؟؟یه بار به خاطرش از خدا تشکر کردی؟؟؟چرا به داشته هات فکر نمیکنی؟؟حالا هم که چییزی نشدهمگه دکترا نگفتن بعد از عمل سوم خوب میشی؟؟؟
_تو هم دلت خوشه شیدا. من حتی اگه خوشگل ترین دختر شهر هم باشم.وقتی نتونم رو پاهای خودم راه برم چه فایده ای داره؟؟دکترا هم فقط بلدن امیدواری بدن , بازم یه عمل میکنن مثل دوتا عمل قبلی و فقط به فکر پول خودشونن , اصلا هم مهم نیس براشون که من خوب شم یا نه .
دستشو دراز کرد و روی صورتم کشید.
_من قربون تو بشم که.این چه روحیه ایه که تو داری.نا امید نباش عزیزم . ان شاالله خوب میشی. به چیزای خوب فکر کن به این که خوب میشی و میتونی بهترینارو داشته باشی .میتونی یه بار دیگه به جایگاه قبلیت برسی.
تو چشماش نگاه کردم.با حرفاش دلمو کمی آروم کرد ولی هیچ چیزی نمیتونست حال منو خوب کنه.با کمکش از جام بلند شدم.عصارو زیر کتفم گذاشتم.پام مثل یه تیکه گوشت بی روح کنارم آویزون بود.آهسته آهسته خودمونو به کنار جاده رسوندیم.شیدا به اطرافش نگاه میکرد
_خب دیگه همینجا بمونیم ببینیم میشه ماشین گیر اورد یا نه.
چند دقیقه از ایستادنمون کنار خیابون نگذشته بود که تاکسی سر و کلش پیدا شد .تو وهله ی اول به رانندش نگاه کردم.اکثر ماشینایی که کنارمون میموندن از طول کشیدن سوار شدنمون گلایه میکردن و این حال منو بد میکرد.حتی به خودشون زحمت نمیدادن برای یه لحظه خودشونو جای من تصور کنن.
_اقا دربست؟
بله خانم , بفرمایین سوار شین .
راننده ی مسنی بود.گرد پیری رو تک تک تارای موهاش نشسته بود.با دیدن من لبخندی روی لبش نشست.کاش همه ی راننده ها اینجوری بودن
شیدا دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد , با کمکش سوار ماشین شدم.با این که خونشون چند کوچه از خونه ی ما فاصله داشت ولی باهام تا دم در خونه میومد و بعدش خودش پیاده برمیگشت.
ماشین حرکت کرد.یکم شیشه ماشین رو کشیدم پایین.با باد ملایمی که به صورتم میخورد اروم چشامو بستم , به این فکر میکردم که یعنی میشه واقعا پام خوب شه؟ میشه دوباره بتونم مثل مردم عادی راه برم ؟ میشه بالاخره این عصای کوفتی که دو ساله همه جا به اجبار با من هستش رو دور بندازم؟! حرفای شیدا توی گوشم میپیچید.آخه کدوم آدمی زیبایی ناقصو دوس داره؟؟؟چندتا خاستگارم به خاطر وضعم دیگه سر و کلشون پیدا نشد؟؟؟درد کوچیکی نبود.
با ضربه ی آرومی که به پهلوم خورد به خودم اومدم .
چته دختر ؟ نکنه هنوز داری به اون مرد رویاهات فکر میکنی !
_نه دیوونه . دارم به ماه دیگه فکر میکنم .
_ماه دیگه ؟؟!
_ای بابا تو از من بدتری که ! عمل پام رو میگم .
_آهااا بابا بیخیال دیوونه میشیاا , اینقدر فکر نکن بهش. هرچی خدا بخواد همون میشه !
از این حرفش حرصم گرفت. سرمو برگردوندم و دوباره مشغول تماشای بیرون شدم . متوجه ی حالم شد وگفت:
_مریم ؟؟چرا اینجوری میکنی با خودت قربونت برم؟؟
بدون اینکه چیزی بگم , سرمو ت دادم که بهش بفهمونم چیزی نیست.
بهش حسودیم میشد.میتونست هرجا که دلش خواست بره و هر کاری بخواد بکنه.ولی
من چی ؟ شدم مثل یه پیر زن 80 ساله .
خیلی از کارامو نمیتونم تنها انجام بدم .
همش به کمک نیاز دارم , احساس میکنم تو قفس زندانی ام.
دست شیدا رو رو دستام احساس کردم , _میدونم خیلی سخته مریم. شاید من هیچوقت نتونم خودمو بذارم جای تو و احساس تورو درک کنم ولی همیشه سعی کردم کنارت باشم , نذارم احساس ناتوانی کنی , این نهایت کاریه ک میتونم در حق کسی که جای خواهرمه انجام بدم , اگر کمه ببخش .
برگشتمو گونشو بوسیدم .
_نه عزیز دلم تو که گناهی نداری , شاید من دارم تاوان اشتباهات گذشتمو پس میدم .
راننده که هر ازگاهی از تو ایینه نگاهمون میکرد گفت :
_دخترم , تو این دوره و زمونه همه مشکل دارن , منتهی بعضی ها جسمی بعضی ها روحی بعضی ها هم اقتصادی و خانوادگی' ناراحت نباشتوکل کن به خدا , خودش دردو داده مطمئن باش درمانشم میده .
نگاهش کردم و با ت دادن سر ازش تشکر کردم.باید خودمو جمع و جور میکردم حتی راننده هم دلش به حالم سوخته بود.غرور لعنتی.
ده دقیقه ای تو راه بودیم که بلاخره رسیدیم
_مرسی اقا همینجا پیاده میشیم.
دست کردم تو کیفم که کرایه راننده رو بدم ولی شیدا مانع شد .ابروشو بالا انداخت و اخم کرد
_این چه کاریه مریم , حواسم هست همش تو داری کرایه رو حساب میکنی .
_چه فرقی داره حالا.نه من با این پول گدا میشم نه تو.
دوتاییمون زدیم زیر خنده .
کرایه رو دادم و از راننده هم تشکر کردم.با چره ی مهربونش بهم لبخند زد.از ماشین پیاده شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم.تو طول مسیر کوتاه کوچه تا دروازه تمام وزن بدنمو روی شیدا انداخته بودم
نمیدونم اگر این مشکل واس شیدا پیش میومد منم میتونستم اینقدر بهش کمک کن و براش وقت بذارم ؟
رسیدیم دم در خونه .
_خب دیگه.اینم از خونه.بفرمایین پرنسس خانوم.
_مرسی شیدا جانحسابی زحمتت دادم.ببخشید اگه من زیادی غرغر میکنم.
_دیوونه این چه حرفیه.فقط به حرفام فکر کن.از تو بعیده اینقدر ظعیف باشی.
_اینم به چشم.امر دیگه.
خندید و جلو اومد و پیشونیمو بوسید.
_مراقب خودت باش.
موندمو رفتنشو تماشا کردم.کسی که تو این دوسال هم پام بود هم سنگ صبورم.
کیفمو باز کردم و دسته کلیدم رو ورداشتم و در رو باز کردم .وارد حیاط که شدم مادرم اومد پیشوازم.
_سلام , چقدر دیر کردی .!
_سلام رفته بودم پارک مامان , یکمم با شیدا قدم زدیم .
دستمو گرفت و کمک کرد به داخل خونه بریم.
_باشه دخترم , سعی کن زیاد به پات فشار نیاری , ماه بعد عمل داریا.
_فشار کجا بود.همش تلپم رو بنده خدا شیدا.تازه کلی هم باید غرغرامو تحمل کنه.
_خدا شیدا رو هم حفظ کنه , هرچی میخواد خدا بهش بده , اون دختر هم از کار و زندگیش میزنه که با تو بیاد بیرون .
_مقصر تویی دیگه مامانچقدر بهت گفتم یه خواهری برادری چیزی دنیا بیار.اگه ی کم به بابا فشار میاوردی اینجوری نمیشد.منم که شدم تک دختر خونه و عزیز دردونه.
_خیله خب آتیش نسوزون ببینم.برو لباستو عوض کن تا من یه چیزی درست کنم دوتایی بخوریم.بجنب.
خندیدمو با گفتن چشم به طرف اتاقم قدم برداشتم.
همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر داشته باشم که حداقل وقتایی که حوصلم سر میره باهاش بحرفم , وقتایی که ناراحتم از ناراحتی دربیاره منو یا اصلا باهام بحث کنه , دعوام کنه . نمیدونم .
لااقل اینجوری کمتر با فضای مجازی و این گوشی لعنتی سرم رو گرم میکردم .
روی تخت دراز کشیدم.حوصله ی عوض کردن لباسمو نداشتم.توهمون حالت به سقف اتاق خیره شدم.یعنی میشه یه بار دیگه همه چی مثل سابق بشه؟؟؟یعنی حسام برمیگرده؟؟؟نه.امکان نداره.اون الان با عشقش خوشه.نامرد حتی نذاشت یه هفته از تصادفم بگذره.پام که خوب بشه واسه خیلیا جواب دارم.باید صبر میکردم.مطمنم یه راهی هست.پیداش میکنم.وضع همیشه اینجور باقی نمیمونه.


مقدمه.


خیلی وقتا جداییها ناگزیره
نرسیدنهای آدمیزادی پر از حسرته

گاه بدون‌ یک روز آشنایی بین دو آدم احساسی آنچنان قوی بوجود میاد که انگاری زندگی بی هم یعنی مرگ ، یعنی آغاز عشق
شروع وابستگی

و اگر درست یا غلط راه به جدایی رسید چه باید کرد؟

گاه به نتیجه میرسیم جدایی بهتره
و جدا شدن را آغاز‌ میکنیم
دلتنگیهای در پسِ این دوری تحملش سخت‌تر است
همراه با غروری که توان ابراز دلتنگی را از انسان‌ میگیرد

گاه رابطه به با هم بودنهای واقعی نمیرسد
یعنی گستردگی احساس فقط در خیال ممکن است و به هر دلیل پنهان‌ میماند
مقدس و آسمانی

دلتنگیهایش جانفرسا اما عزیز و دوست‌داشتنیست

و گاه رفتنهای همیشه بی‌برگشت
مرگ عزیزترینهای زندگی

و دلتنگی جگرسوز


کاش طلسمی بود
که میشد نشست و پنهانی تماشایش کرد
عشقت را
محبوبت را
از دور

چه با لبخندی
یا با اشکی

کاش طلسمی بود

 

طلسم داستان واقعی از گوشه های پنهان و آشکار از عرفان نوظهور عرفان حلقه و بر اساس یک داستان کاملا واقعی است.


گفت و گوی مفصل نویسندگان شرقی » با نویسنده ی رمان  حادثه».

مجتبی نورشمسی:با افتخار بچه روستایی ام.

هرچیزی که در رمان هایم وجود دارد عین حقیقت است.

مجتبی نورشمسی» چند سال است در نویسندگی مشغول فعالیت است و مخاطبین زیادی هم دارد. او پس از این سالها که آثار زیادی منتشر کرده با توجه به بازخوردهایی که از رمان حادثه » گرفته، موفق به تایپ آثاری مانند((نارفیق))((به نام آرزو))و((طلسم))شده است با او که آثاری احساسی دارد و عناوین و افتخارات ورزشی زیاد و همچنین صدای زیبایی هم داردهمکلام شدیم و درباره فراز و نشیبهای مسیری که طی کرده و برنامه هایی که دارد حرف زدیم.

  • * از ورودت به نویسندگی بگو. چطور شد که به سمت نوشتن گرایش پیدا کردی؟
بر خلاف خیلی‌ها که می‌گویند از خردسالی آرزوینویسندگی داشتیم، من اصلاً فکر نویسنده شدن نبوده‌ام. تا به این‌که کمی رشد پیدا کردم و به واسطه دبیر هایم، زودتر از سایر کودکان با کتاب آشنا شدم. علاقه به نوشتن از دوره راهنمایی برای من به‌وجود آمد و چون توانایی درک خیلی از کلمات کمی برایم سخت بود، به صورت عامیانه می‌نوشتم. این نوشتن گاهی برایم آن‌قدر جذاب می‌شد که جای درس خواندنم را می گرفت.
  • * متن و دلنوشته های رمانت را همیشه خودت می‌سازی؟
تا امروز به این شکل بوده است.البته باید از کمک های استاد عزیزم محسن یاحقی هم تشکر کنم
  • * چند رمان در اینترنت منتشر کردی و کدامیک محبوبترینشان بوده است؟
حدود پنج رمان. حادثه» از همه محبوبتر بوده است. همینطور نارفیق»، به نام آرزو»،
  • * به نظرت چرا رمانحادثه»  محبوب شد؟
فکر می‌کنم متن حادثه روح و پیام بزرگی دارد و اتفاقی که در این رمان می‌افتد، اتفاق همیشگی نیست. به موضوع از زاویه ای نگاه شده که در آن زمان خیلی کمتر نگاه شده بود. این خیلی خوشحالم می‌کند که هنوز هم افراد مختلف حتی جوان 15 ساله‌ای که برای اولین بار آن را می‌شنود، با آن ارتباط برقرار می‌کنند.
  • * صحبت پایانی؟
 
همیشه بی ادعا و بدون چشم داشتی کار کرده ام و خودم را کوچکترین نویسنده ی جهان که تنها نویسنده ی رمان های واقعی عاشقانه هست میدانم.همچنین تشکر ویژه از طرفداران آثار ها و کمک های بدون چشم داشت رفیق همیشگیم محسن آرمویی عزیزمسخنی نیست در پایان آنکه عذت میدهد خداست
 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی شهید کریم بدوی خورشید سایت آموزشی مدیریت